روزهای کمی از پاییز 1400 مانده . وقتی سن آدم بالا میرود و روزها تکرار مکررات است و نه رویای عاشق سوار بر اسبی هست و نه طمع داشتن فرزندی جواهر نشان و آدمیزاد دیگه دست روزگار را هم خوانده که سیندرلایی در کار نخواهد بود سالها با هم فرقی ندارند نقطه عطفها دم دستی خواهند بود و شاید از
طرفی هم این سالها بهترین سالها باشد.نه تب و تاب غمزه و عشوه و عشق به آن معنی هست و نه تاب و تب سری در سرها در آوردن . با خودمان خو کرده ایم . خودمان محدودیت این خود را شناخته ایم . مثلا من میدانم که تابستانها بعد از ظهر نیاز به قیلوله دارم یا شبها لازمه در گوشهایم صدا گیر بچپانم و بالشم نرم و نازک باشد یا از چای داغ حذر کنم یا فلفل دلمه به معده ام نمیسازد. انگار پس از سالها کشف این خود که شانسی به دست روحمان افتاده ،رخ داده و کم کم باد و خیال از سرمان بیرون رفته . اتفاقا این بخش از عمر است که آدم از این خط صاف بی هیجان لذتی هم میبرد و دست از زندگی شستن هی سخت تر میشود.انگار روح آدم آن اوایل میخواهد زود بپرد و برود و دلبستگی به این تن ندارد بعد روح هم دچار رخوت میشود و میچسبد به همین بدن شل و ول و کج و کوله . تازه چنین وقتی است که دوزاری آدم میافتد که باید فلنگ را ببندد.حیف تازه داشتیم خودمانی میشدیم. در مطب هستم هوای خاکستری نه سرد و نه گرمی است. بیرون وزوز موتوریها و عبور ماشینها و گهگاه دادی بر سر هم کشیدن است. دو شب گذشته را به اجبار کاری در دیگر سوهای شهر اسیر ترافیک روح کش بودم. خیره به چراغهای ترمز ماشین جلویی کلافه از هوای خفه . راههای بسته بی حرکتی و البته دید زدن معتادان نشسته وسط این همه دود و دم در بین شمشادهای اتوبان مدرس . در حال دود کردن خس وخاشاک و کشیدن شیشه با گل سرخ...
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:43